لعنت به بهار
در یک روز بهاری
وقتی که ذهن بر سر پنجه ی سرو
شانه به شانه ی باد حرکت می کند
از دل چه بگویم که پشت به پشت یاد تو ایستاده
اما...جراُت تداعی ات را ندارد.
در یک روز بهاری یک اتفاق ساده تو را به من رساند
ولی امروز اتفاقی ساده تر مرا به تو نمیرساند
دیگر چه باید گفت؟از چه باید گلایه کرد؟...نمی دانم.
در یک روز بهاری...شاید بیایی
ولی افسوس که آن روز از تقویم روزگار من جا افتاده است.
3/1/85